سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترنم باران

از کرامات حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها)

 

روى القاضى نور اللّه عن الصادق علیه السلام قال:
ان للّه حرماً و هو مکه ألا انَّ لرسول اللّه حرماً و هو المدینة ألا وان لامیرالمؤمنین علیه السلام حرماً و هو الکوفه الا و انَّ قم الکوفة الصغیرة ألا ان للجنة ثمانیه ابواب ثلاثه منها الى قم تقبض فیها امراة من ولدى اسمها فاطمه بنت موسى علیهاالسلام و تدخل بشفاعتها شیعتى الجنة با جمعهم .
خداوند حرمى دارد که مکه است پیامبر حرمى دارد و آن مدینه است و حضرت على (ع) حرمى دارد و آن کوفه است و قم کوفه کوچک است که از 8 درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود - زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى رود که اسمش فاطمه دختر موسى (ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى شوند .

مرحوم حاجى نورى رضوان‏اللَّه‏علیه داستانى را نقل مى‏کنند که چون در زمان خودشان و در نزدیکى محلّ اقامت ایشان واقع شده و گویا صاحب جریان را مى‏شناخته‏اند، داستانى ارزشمند است. ایشان مى‏گویند:

در ایّامى که ما در کاظمین اقامت داشتیم و مجاور بودیم، در بغداد یک مرد نصرانى بود به نام یعقوب که دچار بیمارى استسقا شد و هرچه مراجعه به اطبا کرد نفعى نداد و بیمارى او شدت یافت، چنان رنجور و لاغر گردید که از راه‏رفتن عاجز شد. او خود مى‏گوید: پیوسته مى‏گفتم خدایا، یا شفایم ده یا مرگم را برسان.

تا اینکه شبى همچنان که روى تختخواب، خوابیده بودم، خواب دیدم سیدجلیل، نورانى و بلندقامتى نزد من آمده و تخت مرا حرکت داد و گفت: اگر شفا مى‏خواهى باید به شهر کاظمین بروى و زیارت کنى که از این بیمارى رهاشوى. از خواب بیدار شدم و جریان خواب را براى مادرم نقل کردم. او که نصرانى بود گفت: این خواب شیطانى است و رفت صلیب و زنّار آورد و به گردنم آویخت.

من دوباره خواب رفتم و در عالم رؤیا بانویى با جلالت و پوشیده را دیدم که آمد و تخت مرا حرکت داد و فرمود: برخیز، چه آنکه صبح طالع شد. مگر پدرم به تو نفرمود به زیارتش بروى تا تو را شفا دهد؟!

عرض کردم: پدر شما کیست؟

فرمود: امام موسى بن جعفر علیه‏السّلام

گفتم: تو کیستى؟

فرمود: اَنَاالْمَعْصُومَةاُخْتُ‏الرّضا علیه‏السّلام؛ منم معصومه، خواهر رضا علیه‏السّلام

من بیدار شدم و متحیّر بودم که چه کار کنم و کجا بروم. پس در قلبم افتاد که به خانه سیّد محترم، سیدراضى‏بغدادى که ساکن در محله رواق بغداد است، بروم. به راه افتادم تا به خانه او رسیدم. در را کوبیدم. او گفت: کیستى؟ گفتم: در را بازکن، چون صداى مرا شنید، دخترش را صدا زد که در را بازکن که یک نصرانى است و مى‏خواهد مسلمان شود.

من وارد شدم و گفتم از کجا دانستید که نصرانى مى‏خواهد مسلمان شود؟ گفت: جدّم حضرت کاظم علیه‏السّلام در خواب به من خبر دادند.

بعد مرا به کاظمین و به خانه عالم جلیل شیخ عبدالحسین تهرانى برد و داستان را به ایشان عرض کردم. به دستور او مرا به حرم مطهّر بردند و دور ضریح طواف دادند، ولى اثرى از براى من ظاهر نشد. چون بیرون آمدم و مختصر زمانى گذشت دچار تشنگى شدم. آب آشامیدم. در آن وقت حالم دگرگون شد و به زمین افتادم و آن وقت بود که احساس کردم که بارگرانى چون کوه بر پشتم بود و برداشته شد و ورم بدنم از بین رفت و به کلى کسالت و دردم مرتفع گردید.

به بغداد برگشتم. بستگانم که از جریان اطّلاع پیداکردند ناراحت شدند. مادرم گفت: خدا رویت را سیاه کند. کافرشدى؟ گفتم: از بیمارى چیزى مى‏بینى؟ او گفت: این از سحر است و بالاخره مرا زدند، اذیت کردند و خون‏آلود نمودند و گفتند: تو از دین ما خارج شده‏اى.

من به کاظمین برگشتم و خدمت شیخ‏عبدالحسین‏تهرانى رفتم و او اسلام و شهادتین را به من تلقین کرد و مسلمان شدم و چون خطر، مرا تهدید مى‏کرد، او مخفیانه مرا به کربلا فرستاد و چون زیارت کردم و برگشتم مرا با مرد صالحى از اهل اصطهبانات به بلاد عجم فرستاد و یکسال در آن قریه - اصطهبانات - از توابع شیراز ماندم و بعد به عتبات برگشتم....

مرحوم محدث‏نورى مى‏گوید: و باز به محل هجرت خود برگشت و در آنجا همسر گرفت و مشغول به قرائت مصائب حضرت امام حسین علیه‏السّلام شد و الآن در آنجاست و اهل و اولادى دارد...

                                                                                                                 برگرفته از کتاب بانوی ملکوت- آیة الله کریمی جهرمی