سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترنم باران

آیا طلبیده شده بودم؟

 

 

روز آخر ثبت نام بود ، با اینکه تردیدی برای رفتن نداشتم اما برنامه ام را هر طور تنظیم می کردم جور نمی شد چون روز اعزام کاروان دقیقا روز اول کاری سال جدید بود اما یکدفعه از جایم بلند شدم و رفتم توی باشگاه اردو ثبت نام کردم.

روز اعزام وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن ساعت حدود19:20 بود . رفتم جلو با دو تا از همسفرانم آشنا شدم . چند دقیقه ای گذشت مسئول کاروان آمدند ازمن نامم را سوال کردند ، برگشتند، با تعجب شما کی ثبت نام کردید؟

- 28 اسفند

- بیست وهشتم

- بله

- اسمتون در لیست نیست؟

- نیست.

- دلهره داشتم که نکند نروم ، نکند طلبیده نشده باشم، خدایا جا بمونم؟  یعنی باهم قراری نداریم،  یعنی برگردم برم .

چند دقیقه بعد

-  اسمتون بگید الان توی لیست اضافه می کنم . چند نفری نیامدند جایگزینتون میکنم.

- خداجون... .

بلیط ها بین همسفرا تقسیم شد.

 - کسی هست بلیط نگرفته باشد؟

- بله

- خب بلیط این برادر را که نیامدند بگیرید.

مامور کنترل بلیط: خانم بلیط و کارت شناسایی

 خدایا بلیطم که بنام یک آقاست و کارت شناسایی بنام خودم ، دادم

مامور وظیفه شناس :  خانم نمیشه برید ، بلیط بنام شما نیست.

- باور کنید من مال این کاروانم.

: خانم کدام کاروان ؟

 کسی نبود.ایستادم ایستادم تا برادران کاروان آمدند...

بلیط همه برادران را کنترل کردند ودیدند واقعا جایگزین شدم  و انصافا مسئول کاروانمان در تهران خیلی زحمت کشید.

نفس عمیقی کشیدم و سوار قطار شدم . خداجون شکرت... .

ایستگاه قم  دوستان دیگری به جمع کاروان ما اضافه شدند ... .

رسیدیم، رسیدیم به خوزستان سرزمینی که عطر بهارش همیشه در مشامم ، به  ایستگاه راه آهن اندیمشک که رسیدیم خاطرات تمام سالهای دفاع مقدس مثل نگاتیو یکی یکی از جلوی چشمانم می گذشت آخه من توی آن سالها آنجا بودم با اینکه بچه بودم اما خاطرات زیادی از مردانگی و فداکاری لاله های سرزمینم- ایران- دارم، بمباران شیمیایی سال 67 رو خوب بیاد دارم که در کف راه آهن همین اندیمشک چقدر رزمنده شیمیایی شده خوابیده بودند خوب یادم هست بمباران با بمبمهای ساعتی پایگاه هوایی دزفول را که در آن بمباران خیلی از دوستانم مشغول بازی بودند  توی خیابان هشتم مظلومانه به شهادت رسیدند ، یادم نرفته شهدایی را که در سال 66 خیابان 24 پایگاه از زیر آوار بیرون می آوردند ، یادم هست آن خلبان هواپیمای رژیم بعث عراق که توی زمین چمن پایگاه با چترش فرود آمد ، یادم هست درخت توت جلوی درب خانه مان را که بعد از بمباران آتش گرفت ولی امروز دوباره سبزه ، صدای آژیر قرمز و بعدش بمباران خانه مان در اندیمشک سال 63 را به یاد دارم، چادر اسکان جنگ زدگان در قلعه قاسم را به یاد دارم و به یاد دارم.... .

خداکند که هیچ وقت یادم نرود یادواره شهدا،  لاله های گلگون سرزمینم  ، و پاسداشت سرخی خونشان را ؟ و بهای زندگی آزادم را ؟

بعد رفتیم  پادگان دوکوهه جایی که هنوز صدای زیارت عاشورای شهدا را میشه از ساختمان عمار آنجا شنید ، همه همسفران دور هم جمع شدند اما آنجا متوجه شدم آن مسئول کاروانمان در تهران ، بنده خدا کاری برایش پیش آمده و مجبور شده اند از  ایستگاه قم  به تهران بازگردند.

آنجا رسیدم به اینکه وقتی می گویند شهدا شما را به این سرزمین می طلبند یعنی چه ؟